پیرمرد زنده دل
پیرمرد زنده دل، روزی از یکی از آسیاب ها می گذشت، شتر را دید که ساعتها با چشم بسته، به دور آسیاب می گردد. رفت پیش آسیابان و گفت: چرا چشمان این شتر را بسته ای؟
آسیابان جواب داد: برای این که حیوان بر اثر گردش به دور سنگ آسیاب خسته نشود و کار یکنواخت خود را متوجه نگردد.
پیر زنده دل از مشاهده این صحنه ساکت ماند و سپس بیهوش شد. وقتی به هوش آمد، علت بیهوشی او را پرسیدند گفت: وقتی شتر را نگاه کردم، دیدم آن حیوان دارد به زبان حال سخن می گوید و حرف می زند. من کدامش را به دل شنیدم که می گفت: از سحرگاه تا هنگام غروب تلاش کرده و کوشش می کنم و به خیال خویش راه زیادی را طی می کند. اما چون در وقت غروب چشمهایم را باز می کنند، می بینم در دایره ی زندگی، بر همان جای اول ایستاده ام.
پیرمرد گفت: داستان این شتر داستان زندگی ما انسان هاست که همچون او اسیر قوانین زندگی هستیم و وقتی رهایی می یابیم که از دایره ی زندگی خارج شویم.
امام علی: حسرت می برم از کسانی که به دنبال دنیایی هستند که روزبه روز از آن دور می شوند و غافلند از آخرتی که روزبه روز به آن نزدیک می شوند.