با صدای زنگ از خواب بیدار شدم. با چشمای خواب آلوده یه نگاه به ساعت انداختم. ساعت 8:30 بود. زنگ ساعت رو قطع کردم و خواستم دوباره بخوابم که یکدفعه یادم افتاد هفته ی دیگه امتحان حساب دیفرانسیل دارم که این، ترم دومی است که درخدمتشون هستم. (وپاس نمی شه) به همین خاطر بی خیال خواب شدم و یه آبی به صورتم و یه صبحونه نصفه به شکمم زدم و بعد از خونه اومدم بیرون و به سمت کتابخونه گلزار شهدا به راه افتادم.
سر کوچه که رسیدم به فکرم رسید که اتوبوس سوار بشم. یکم معطل شدم. به ساعتم نگاه کردم که شده بود 8:45 دیدم که اگه بخوام منتظر باشم تا اتوبوس بیاد احتمال زیاد ترم تموم بشه، عطای اتوبوس سوار شدن را به لقایش بخشیدم و به سمت کتابخونه پیاده به راه افتادم. جزومو از کنیم آوردم بیرون و شروع کردم به ورق زدن. واقعاً عجیب بود. با این که در کل ترم یک بار هم غیبت نداشتم ولی مباحثی رو می دیدم که انگار در کل حیاتم باهاشون مواجه نشده بودم و باورم نمی شد که من آن ها را نوشته باشم.
کمکم به گلزارشهدا رسیدم. جلوی در اصلی سلام دادم و داشتم به سمت کتابخونه میرفتم که چشم به یک ویلچر بزرگ افتاد. یه ویلچربزرگ با گلهای پلاسیده. فکر کنم چند بار دیگه هم دیده بودمش یا شاید هم بیش تر. میشه گفت بیشتر مواقع این ویلچر رو می بینم و بیتفاوت از کنارش رد می شم (می شیم). به راهم ادامه دادم تا رسیدم به کتابخونه و بعد از داخل شدن و نشستن روی میز اول فوراً کتاب و جزو رو از کنیم بیرون آوردم و شروع کردم فصل اولشر خوندم. هر چقدر سعی میکردم نمیتونستم تمرکز کنم.
به کلمات نگاه می کردم اما ذهنم پیش آن ویلچر بود. پیش ویلچری که (مثلاً) نماد جنگ و نماد جانباز بود. نمادی که افتاده یه گوشه و داره خاک می خوره. با خودم گفتم شاید (البته در حالت خوبش که بعیده) این ویلچر رو سالی یکبار ازش استفاده می کنن و بعدشم می ندازنش یه گوشه. واقاً چرا؟ شاید این یکی از علامت سوال هایی باشه در مورد یادگازهای دفاع مقدس باشد. یادگارهایی که خیلیاشون گوشه آسایشگاه ها افتادن ( مثل همون ویلچر) و فقط یه خواسته ازمون دارن که فراموششون نکنیم.
یادمون نره حرکت شهدا و امام شهدا رو یادمون نره که هرچی داریم، از برکت وجود همین یادگاری های جنگه و هواسمون باشه به این عباس های آژانس شیشه ای و نزاریم که فراموش کار بشیم. حالا که از آژانس شیشه ای و فراموش کاری گفتم خوبه از کارگر دانشم بگم که انگار اونم فراموشش شده که تا دیروز قاب تصویرش شهدا بود، اما حالا قاب تصویر اونم عوض شده!
اصلاً همه چیز عوض شده است. زمانه ی ما، جامعه ی ما، سطح سواد و تحصیل ما. ما دیگر جهان سومی نیستیم. عصر ما عصر پیشرفت است عصر تکنولوژی. ما به افکار نو احتیاج داریم. ما نباید به عقاید پوسیده توجه کنیم. ما متمدن شدیم. ما... (و چندتا مامای دیگه)
این ها افاضات استادمون در کلاس بوده یادش افتادم. البته ارتباطش رو با دیفرانسیل (درس تدریسی استاد) متوجه نشدم. اصلاٌ نمی دونم اون روز توی کلاس چطور بحث به اینجا کشید ولی کم مونده بود بلندشم و به استاد بگم: ای ارسطوی زمان. با احترام اینقدر ماما نکنید. (حیف که ترسیدم یه ترم دیگه هم در خدمت استاد باشم)
نمی دونم شاید هم استاد ماما (اِ ببخشید استاد دیفرانسیل) راست بگوید از این جهت که همه چیز ما داره عوض می شه. دور و برمون اِنقدر شلوغ شده که فراموش کار شدیم. خداییش هفت تا کانال کم بود که دیگه آی فیلم و اوی فیلمم بهش اضافه شد. نمی دونم تو این سریال (که بعضیاش سه ریال هم نمی ارزه) جای موضوعاتی مثل امربه معروف و جنگ و شهدا کجاست؟! درسته حالا سریال شهید بابایی (بالام جان) پخش می شه و چندتای دیگه ولی خیلی کمه. کمه در برابر این همه حجم تهاجم فرهنگی که از اینترنت و ماهواره و خیلی چیزای دیگه گرفته تا همین استاد دانشگاه عزیز بیخ گوش خودمون. هِی. بالاخره یکم ذهنم آروم گرفت و تونستم ذهن و فکرم رو روی درس متمرکز کنم اونم بعد ازنتیجه گیری که کردم.
نتیجه گیریم این بود که باید با اعمال و رفتار درست و با اجرایی کردن امربه معروف و نهی از منکر، نگذاریم که جامعه مرن به سمتی بره که دشمنامون مدّ نظر شوند. حالا بیایید نزاریم اون ویلچر خاک بخوره.